سیزدهمین جلد از مجموعه کتاب های مفاخر ملی – مذهبی، «غروب آبی رود» نوشته ی جهانگیر خسروشاهی است که درباره ی زندگی نامه ی شهید مهدی باکری است. کتاب در 14 فصل نوشته شده که هر فصل به روابط و خاطرات این شهید می پردازد.
بخشی از کتاب:
«نه، هرگز به مخیله ام خطور نمی کرد که چنین اتفاقی بیفتد؛ هرگز! برای من هنوز، این سؤال باقی مانده است که: قرارگاه را با من چه کار؟ . . . اگر غلط نکنم، هرچه باید زیر سر آقا مهدی است. دوباره این عزیز، کار دست من داده و حتماً برایم مأموریت جانانه ای تدارک دیده است. کار، بار، شناسایی و . . . بالاخره هرچه هست، از محبت ناشی می شود . . .
هنوز به سنگر فرماندهی نرسیده بودم که یک نفر رو به روی من ایستاد و گفت: برادر علی! آقا مهدی باکری از دجله رد شده، تو مأموری او را برگردانی این طرف آب. خیلی فرصت نداری.
امیدوارم تا دیر نشده موفق بشی آقا مهدی را پیدا و متقاعد کنی تا به این طرف برگردد. بابت قایق هم هماهنگ شده. اگر چیز دیگری لازم داری بگو عاشورا برایت تدارک کند . . .».
نویسنده زندگی نامه ی شهید را بصورت داستانی و از زبان علی – از هم رزمان شهید باکری – نقل میکند که مأموریت دارد شهید باکری را از دجله برگرداند.
در کوکب دوم نیز به این قضیه اشاره شده است:
«. . . اصلاً مگر من بیکارم؟ به من چه مربوط آقا مهدی؟ تو که از اول کودکی و نوجوانی تا وقتی که با هم به این منطقه عجیب از کره ارض آمدهایم، جاذبهات مرا بیچاره کرده است. من با همین وضعیت هم به حد کافی اسیر تو بوده و هستم. حالا دنیا را باش که باید اجباراً مأمور شوم و بگردم دنبال جناب عالی! بگردم دنبال پاره پاره جگر خودم آن هم در فراسوی دجله. غریبی را باید در غربت جستجو کنم. ای خدای عزیز، ای خدای بزرگ! . . .
قایق، کنار دجله ایستاده است. سکاندار، بی قرار حرکت، بی قرار برای دل سپردن به تقدیر. سوار قایق شدم. بادی سرد میوزید و هوای خنکی از آب برمیخاست. گفتم برویم اخوی . . .
مأموریت من شاید از یک جهت، امری بسیار منطقی و مطابق با تدبیر قرارگاه بود، اما از جهات دیگر میتوانست کاری کاملاً بی دنباله و بی نتیجه باشد. اگر آقا مهدی خودش تصمیم گرفته بود تا از دجله عبور کند و در نزدیکترین نقطه ی نبرد با دشمن بجنگد، این چه کاری است که میخواهم منصرفش کنم؟ دنیای عجیب ما انسانها را میبینی! میخواهیم آقا مهدی را از خودش دریغ کنیم و برای رسیدن او به خودش، خسّت به خرج میدهیم و . . .».
کوکب سوم خاطرهای از شهید باکری در یکی از عملیاتها اختصاص دارد که توسط همسنگرش روایت شده است:
«. . . حمید گفت: شاید آقا مهدی تک تیرانداز شده. حتماً قاطی رزمنده های عاشوراست.
گفتم: ازش این قسم کارها بعید نیست.
به ذهنم رسید که فرصت زیادی نداریم. اگر آقا مهدی در صف مقدم نبرد، با عراقیها درگیر شده باشد، هر آن احتمال دارد که مأموریت من خود به خود پایان یافته اعلام شود. با خودم گفتم: باید هرطوری شده آقا مهدی را پیدا کنم . . .
. . . همین مرتضی که در سنگر کنار رزمنده شهید نشسته بود، شاهد است که آقا مهدی باکری را در صحنهای به یاد ماندنی دیده ایم. همه میدانستند که آقا مهدی نور بالا زده و از خیلی وقت پیش از جانش گذشته است . . .
. . . در کمرکش کوهی بلند، باد نسبتاً شدیدی میوزید و همراه خود، سوز و سرمای عجیبی میآورد. مرتضی سفتی زیر پایش را امتحان کرد و گفت: عجب ارتفاع بلندی!
آقا مهدی در حالیکه منطقه را زیر نظر داشت، گفت: خیلی ماهه!
مرتضی گفت: از بلندی نمیترسی آقا مهدی؟ منو که هول برمیداره.
آقا مهدی گفت: من روی این ارتفاعات حیران میشم. مثل اینکه گم شده خودم را فقط روی ارتفاعات پیدا میکنم. اینها ظاهر اوج هستند. کاش میشد باطن آنها را بفهمم . . .».
کلنجار رفتن علی – همسنگر شهید باکری – با خود برای یافتن شهید باکری و رساندن پیام قرارگاه به وی، تعریف کردن خاطرات گذشتهی شهید باکری، آغاز دوستی علی با شهید باکری، شهادت حمید سیانکی – از هم رزمان شهید باکری و ناامیدی علی از یافتن شهید باکری بدلیل جابجا شدنهای مکرر وی عناوین فصل های بعدی کتاب هستند که در ذیل به برخی از آنها اشاره شده است:
در قسمتی که علی با خود کلنجار میرود چنین آمده است که:
«. . . صبر کن! یک لحظه صبر کن. اشکال کار تو را پیدا کردم علی آقا! مچت پیش خودت باز شد. دیگر خودت را پشت نقاب آقا مهدی پنهان نکن. این تویی که برایت مهم است آقا مهدی را پیدا کنی. این تویی که برایت مهم است آقا مهدی را به قرارگاه ببری. این تویی که برایت مهم است آقا مهدی را به آن طرف دجله ببری. این تویی که برایت مهم است . . . تو . . . تو مهم هستی برای خودت، نه آقا مهدی. رجوع تمام تلاش بی فرجامت علی آقای عزیز! به نفس خودت برمیگردد و این یعنی نمرهی صفر برای شخص شخیص تو در امتحان عظیم بدر. تنها تفاوت جزیی و فوق العاده کوچک! تو با آقا مهدی در این است که او خودی در کارهایش ندارد و تو چیزی نیستی به جز خود . . .
صبر کن علی آقا اصلاً رفوزه شدی. دیگر از فکر یافتن آقا مهدی بیرون بیا. به این فکر باش که منشأ میل برای یافتن آقا مهدی را در درون خودت کاوش کنی و برای اصلاح این منشا، در آخرین لحظات تلاش کن . . .».
نویسنده در هر کوکب ضمن پرداختن به وقایع حال و مرور آن به بیان خاطرات گذشته ی شهید در عملیات های مختلف و دلاوریها و شجاعت های وی نیز می پردازد.
در آخرین کوکب علی شهید باکری را پیدا میکند و پیام قرارگاه را به او میرساند و با خود میگوید که باید پیش آقا مهدی بمانم و در کنار او بجنگم:
«پیغام را به آقا مهدی رساندم. به سرعت خواند. آرپی چی را آماده کرد. تکمه ی ضامن را نرم به طرف داخل فشرد. سرعت تانک را سنجید و . . . شلیک کرد و تانک منهدم شد.
– علی بنویس. جواب منو بنویس.
گفتم: بیا برویم آقا مهدی! تو را به حضرت زهرا قسم بیا برویم.
– جواب را بنویس قاصد!
– گفتم: چشم.
پاسخ پیغام را نوشتم و با چشمانی اشکبار به عقب برگشتم و چه ساده و راحت برگشتم کنار ساحل دجله، رضا سکاندار قایق را پیدا کردم که در محل قرار منتظر مانده بود. پاسخ را به رضا دادم و گفتم: سریع برگرد و این پاسخ را به قرارگاه برسان. رضا گفت: چشم.
از نظر من، مأموریت علی ساقی پایان یافته بود و اکنون باید به سرعت خودم را میرساندم کنار آقا مهدی. باید می ماندم برای جنگیدن با دشمن . . .».
و در آخر هم به شهادت آقا مهدی باکری اشاره شده است.
نویسنده در آخر کتاب نیز برخی از اعلام ذکر شده در کتاب را توضیح داده است.کوکب اول به یکی از عملیات هایی که شهید باکری در آن حضور داشته اشاره میکند که یکی از همسنگران شهید را خواستند تا به پشتیبانی وی برود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.