کتاب طیب، یکی از آثاری است که در مورد شهید طیب حاج رضایی نوشته شده
و به شناخت شخصیت دلیر این شهید پرداخته است.
روایت ها و خاطرات شیرین این شهید که به صورت گفت و گو و محاوره ای نوشته شده است،
خواننده را به خواندن و تمام کردن آن به سرعت همراه با لذت جذب می نماید.
برشی از کتاب:
اوایل دوران پهلوی بود. آن موقع من رضاخان را دوست داشتم.
می گفتند آدم خوبیه، مقتدره، با خداست.
به مردم کمک می کنه و … من دیده بودم که رضاخان توی محرم میون دار دسته ی تکیه ی دولت بود.
خلاصه خیلی از رضاخان خوشم اومد. برای همین روی بدنم تصویر سر رضاخان رو خالکوبی کردم.
اما وقتی که به قدرت رسیید فهمیدم که این نامرد مهره ی خارجی هاست.
وقتی شروع کرد چادر رو از سر زن ها بگیره، خیلی از لوطی های تهران با مامورها و دولت رضاخان درگیر شدند.
کتاب طیب حاج رضایی
من هم چند بار با اون نامرد درگیر شدم.
نمی گذاشتم توی محله ی ما کسی به ناموس مردم بی حرمتی کنه.
نمی گذاشتم کسی چادر از سر زن ها بگیره.
بعد از اون ماجرا رضاخان با امام حسین(ع) هم درگیر شد!
وقتی که اجازه ی برگزاری عزاداری نداد، همون موقع گور خودش را کند.
ما اون موقع توی خونه ی خودمون مجلس روضه برگزار می کردیم.
ایام محرم که می شد در و دیوار رو سیاه پوش می کردیم و خرج می دادیم.
اما من در غیر ایام محرم، مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم. ورزش باستانی می کردیم.
شب ها هم مرتب از این کافه به او کافه؛ از این قهوه خونه به اون قهوه خونه…
سال 1316 بود که با مأمورهای دولتی و پاسبان ها درگیر شدم.
آن روز نتوانستم فرار کنم و به خاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم.
آن موقع حبس برای کسی که گنده ی یک محله حساب می شد، یه افتخار بود! همه از او حساب می بردند.
کتاب طیب
حکومت هم هرکسی رو که می خواست حسابی اذیت کنه می فرستاد بندرعباس.
زندان بندرعباس تبعیدگاه عجیبی بود. خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سر به راه می کرد.
شرایط زندان بندرعباس طوری بود که خیلی ها نمی توانستند تابستان های آن جا را تحمل کنند و همان جا می مردند!
در دورانی که در بندرعباس زندانی بودم خیلی ها می آمدند پیش من و می گفتند: شنیدیم شما گنده لوطی های تهران هستید.
بعد شروع می کردند با من حرف زدن و رفیق شدن. یک بار چند تا از خان های بندرعباس پیش ما در زندان آمدند.
مدت ها با من حرف زدند. آن جا پول داشتیم و آن ها را مهمان کردیم. خیلی از من خوششان آمده بازهم به دیدن من آمدند.
آن ها فکر نمی کردند من با سواد و اهل ورزش و … باشم.
پس از دوران حبس آمدم تهران، هنوز شغلی نداشتم.
روزگار من از طریق ورزش و قهوه خانه و بعضی وقت ها دعوا و … می گذشت.
اما سعی می کردم با معرفت باشم. لوطی باشم و مرام داشته باشم.
تا اینکه یک اتفاق شغل آینده ی من و مسیر زندگی من را تغییر داد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.