مانی رو کرد به بچه ها و گفت : مادربزرگ خونه نیست
مینا گفت : از کجا می دونی ؟
قبل از اینکه مانی جواب بدهد پریسا گفت : از آنجا که مادربزرگ همیشه میپرسه کیه ؟ تازه گاهی وقتها سفارش هم داره
مانی گفت : سفارشش هم همیشه نوسنگکه
محسن گفت آخ ! چقدر گشنمه
مینا در در را باز کرد و بچه ها وارد حیات شدند.
توی حیات و آشپزخانه هم کسی نبود ، مانی گفت : دیدین گفتم مادربزرگ نیستن؟ فقط دایی سامان خونست .
صدای موسیقی از اتاق نشیمن شنیده می شد ، خواننده ای به زبان اسپانیولی آوازی غمگین می خواند ، مینا گفت : موزیک جازه
از اینکه تازگی با بعضی از سبک های موسیقی آشنا شده بود به خودش می بالید .
مانی گفت از اون قدیمی هاست ها… که دایی سامان خیلی دوست داره .
خواست برود سمت اتاق نشیمن که پریسا گفت : شاید دوست نداشته باشه مزاحمش بشیم .
مانی گفت : خودشون در رو باز کردن ، لابد اشکال نداره بریم پیششون .
مینا گفت : فعلا همینجا روی تخت بنشینیم تا مادربزرگ بیان .
پنجره ی نشیمن باز شد و صدای مردی که سوزناک میخواند . توی حیات طنین انداخت
دایی سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت : بیایین تو این قدر رو دروایسی نکنید
خندید و باز گفت یا بهتره بگیم تو حیات وایسی
مانی گفت : مادربزرگ خونه نیستن دایی ؟
– امروز همراه دوستانش رفت سفر
همه با تعجب گفتند: سفر ؟
پریسا گفت : پس چرا به ما نگفتن ؟
دایی گفت مگه قراره هرجا میره با شما هماهنگ کنه ؟
محسن گفت : ناسلامتی ما تنها نوه هاشیم دایی
-خب؟!
محسن انتظار نداشت دایی اینجوری مچلش کند. گفت: خب همین دیگه مادربزرگها با نوه هاشون همیشه هماهنگن .
دایی زد زیر خنده گفت : بیاین تو بیاین بشینین ببینیم حرف حسابتون چیه ؟
بچه ها هم همانطور سر جایشان ماندند
