

چوپان و پلیس (دلستان و گلستان)
برای قیمت تماس بگیرید
چوپان و پلیس (دلستان و گلستان ) ، اولین جلد از مجموعه 5 جلدی قصه های شیرین دلستان و گلستان است که دنیایی سراسر ماجرا و حادثه و روایت های شگفت انگیز از زندگی مردم این دو روستا دارد ؛ مردمانی با خوبی ها و بدی هایی شبیه به همه مردم جهان .
چوپان و پلیس (دلستان و گلستان )
مجموعه 5 جلدی قصه های شیرین دلستان و گلستان نوشتۀ محمد حمزه زاده منتشر گردید که برای محدوده سنی 9 سال به بالا بسیار جذاب و اشتیاق آور می باشد .
دلستان کجاست ؟
دلستان روستایی است در پای «بلند کوه » که خاک خوبی دارد.
بیشتر مردم در گلستان یا کوزه گرند یا کوزه فروش .
پشت بلند کوه هم ، روستایی است به نام گلستان که مردمش با آب چشمه های جوشان بلند کوه که به سمت روستایشان جاریست ، گل پرورش می دهند و از این راه روزگار را میگذرانند.
مجموعه 5 جلدی قصه های شیرین دلستان و گلستان دنیایی سراسر ماجرا و حادثه و روایت های شگفت انگیز از زندگی مردم این دو روستا دارد :
یکی در دامنۀ شمالی کوه و دیگری در دامنۀ جنوبی .
قصه ها و غصه های این مردم ، خواندنی و ماندنی است .
در جلد اول این مجموعه «چوپان و پلیس (دلستان و گلستان ) » قصه هایی نظیر زیر می خوانیم:
- هندوانه های آقا گمان
- مشکل ناصر عطار
- گلدانی برای روز عروسی
- گرگ در گلستان
- چوپان و پلیس
بخشی از هر یک از این عناوین را با هم بخوانیم :
هندوانه های آقا گمان :
کسی عادت نداشت هندوانه های آقا گمان را با شرط چاقو بخرد .
چون همهدمی دانستند که همۀ 99 درصد هندوانه های او به فروش می رود زیرا سرخ و شیرین اند . اما آن روز مردی غریبه از راه رسید و اصرار داشت هندوانه انتخابی او را ببرد !
هیچ کس فکر نمیکرد ، وقتی آقا گمان با چاقو شکم هندوانه را باز می کند ، آن صحنه را ببیند ….
مشکل ناصر عطار:
کاروان گل از گلستان به دلستان رسید ، ناصر عطار راهش را کج کرد تا سری به دوست قدیمی اش آقا نبات بزند .
در دلش غوغایی بود و حال و روز همیشگی را نداشت ….
گلدانی برای روز عروسی :
گل پسند اصلا فکر نمیکرد ، یکی از مهم ترین شب های زندگی اش این طوری تلخ شود . بقچه های رنگارنگ جلوی چشمشان چید ولی جلوه و جلای قبل را نداشت …
گرگ در گلستان :
شب از نیمه گذشته و مردم دلستان خواب بودند . تاریکی و سکوت کوچه های روستا را فرا گرفته بود و فقظ صدای جیرجیرک ها شنیده می شد .
مردی اسب سوار ، با سرعتی عجیب از سرازیری دروازۀ دلستان گذشت و وارد اولین کوچه شد …
چوپان و پلیس :
چند دقیقه بعد ، ماشین پلیس در کوچه گم شد . چوپان و مرد غریبه کنار آتش نشسته بودند …..